افسر ویزا در مرز دوبلین پرسید خوابی چیزی بودی؟ ما چند دهه است اعلام
استقلال کردهایم و پولمان شده یورو. فکر کردی با این ویزای بریتانیا راهت میدهم؟ گفتم این دیگر تصمیمش با من نیست. میدانم دلش میخواست مشت بکوبد توی صورتم. یک تکه کاغذ آورد مشخصاتم را نوشتم و اینکه کی خواست اینجا بمونه حالا و پایینش را امضا زدم. مهر زد پاسپورتم و گفت بهت نمیاد بخوای گند بزنی. چی؟ به من نمیاد؟ اصلا تو ندیدی چه ید طولایی دارم من.
اینکه آن پنج روز با فوزیه یکی از عالیترین روزهای عمرم بود بماند. بلیت برگشتم تنها به این دلیل ارزانتر از باقی حرکتها بود چون یک روز توی راه بودم و اندازهی یک سفر اعصابخردکن توقف داشت و باید هر چند ساعت یک بار قطار عوض میکردم. رسیدم پلتفورم قطار در اسکلهی بنگر ویلز.
ساعتهای حرکت قطارها را بالا پایین کردم دیدم خب، من میتونم چندتا توقف رو دور بزنم و با همین یه قطار برسم ولورهمپتون. تفاوتش هم با این همه عوض کردن فقط چند دقیقه است دیگه. واقعا خوشحال بودم از این حرکت که حس زرنگی بهم میداد. بعد چند ساعت رسیدم ولورهمپتون. پیش پای من قطار لندن رفت. گفتم خب که چی. با بعدی میروم دیگر. یکهو تمام ایستگاه خاموش شد و مامور ایستگاه آمد پرسید که منتظر چی هستی؟
ها؟ قطار لندن دیگر. گفت پیش پات رفت که. باش تا فردا صبح. یا هم میتوانی بپری بیایی این ور پلتفورم بروی بیرمنگهام و با قطار فردا صبح بروی لندن. حالا فرقی هم نمیکند اینجا هتلهایش ارزانتر هستند. نه لطفا. لطفا توی
راهنماییهایت حرف از ماندن نزن. بدون بلیت پریدم توی قطار بیرمنگهام.
واقعا انقدر کلافه بودم که این را یک شانس نبینم. قطار پر بود از جوانکهای از جشن برگشته. جشن تعطیلات سال نو. سعی کردم گوشیم را بزنم شارژ و واقعا در وضعیتی بودم بخواهم پا به پای یک مست یا کسی که چند اسنیف کوکایین داشته با مسافران چرت بگویم. زنگ زدم حامد گفت آفرین! و بهتر است بروی توی یک کازینوی معروف در بیرمنگهام بمانی. سعی کن با نگهبانش حرف بزنی و بگویی نمیخواهی بازی کنی و و و . ناهید گفت اصلا برو مکدونالدز بیستچار ساعتهای که نزدیک ایستگاه است. خودم داشتم به بیمارستان فکر میکردم که میگویم سرماخورده ام و تا
وقتی نوبت من شود چندساعتی توی اورژانس میمانم. مگر سیستم ان اچ اس فس فس نیست. ولی جز دوچرخه هیچ وسیله ای نبود بشود رفت بیمارستان. رفتم همان مکدونالدز. و تمام تعجبم این بود چرا کارگردانی نیامده فیلم یک شب اینجا را بسازد.
همان نگاه اول مشخص بود اینجا از دو بخش نانوشته تشکیل شده. سمت راست برای بیخانمانها و دزدها و معتادها و و و. سمت چپ هم برای آدمهای هوشیار. سیستم سمت چپ این بود گروههای بزرگ که میمانند گپ میزنند کتاب میخوانند نقاشی میکشند مینویسند و به ندرت صندلیهایش خالی میشود. اما سمت راست؟ مامور امنیت هر نیم ساعت یکبار معتاد و بیخانمانها را بیدار میکند بروند بیرون و آدمهای جدیدی جایشان میآیند. پس من اینجا میتوانستم یک صندلی پیدا کنم. کولهام را سر دادم ته نیمکت و نشستم. هنوز نفسم جا نیامده بود یک مردک پاکستانی از بیرون شکارم کرد آمد جفت من نشست. هدفونم را چپاندم توی گوشم. چیزی پخش نمیشد. پلیس آمد پرسید ازش داری چیکار میکنی؟ که گفت با خانمم هستم و داریم میرویم لندن و کلی دروغ دیگر. از آن طرف هم داشت پشت تلفن قول مواد میداد. دلم میخواست خفهاش کنم.
مامور در گشت بعدی یک پدر و پسر که همقطار من بودند را گرفت و پسرک داد میزد درسته پدرم نیست این ولی خانوادهام منو سپردن بهش ببردم لندن. وای چه خبر بود واقعا! یعنی چی دارد میگذرد توی زندگی هر آدم بغلدستی. حالم به اندازهی کافی بد بود که بخواهم مقاومت کنم نروم توی گروه معتادان و مدام مشتریها اضافهی نوشابهشان را بیاورند بگذارند روی میز ما. حالا این همه عنوان تحقیق، یکی هم در بیاید روی میزان قند این معتاد و کارتنخوابهای اطراف مکدونالدز تحقیق کند. یک گروه آمدند بازی راه انداختند. جرات و حقیقت.
یکی را تشویق کردند برود یکی از حسابدارها را ببوسد. رفت بوسید. مست بود. مست مست. دخترک حسابدار تا میتوانست سرش داد کشید اما نه برای بوسیدن!
واقعا نه برای بوسیدن. برای اینکه چرا ترکاش کرده و حالا برگشته که چی. میدانم. چند بار خودم را نیشگون گرفتم ببینم بیدارم یا نه.
آخرین بارهایی که داشتم توجه میکردم به اطرافم یک دختر و پسر جوان بودند که دختر داشت مهاجرت میکرد پاریس و خیلی آرام انگار در آن اتاق دارد سیر میکند توصیفش میکرد برای پسر. پسر جایی حرف دختر را قطع کرد و بوسیدش.
عاجزانه از دختر خواست نرود. بماند. دختر انگار که پرواز پاریس همان موقع باشد کیفش را برداشت رفت.
پا شدم رفتم یک قهوهی آشغال گرفتم که مشخص است چرا انقدر آفر مجانی رویش میاید. تا آماده شود ایستادم. یک پسرک که بوی علفش از این فاصله مشخص بود داشت با یک شخصیت خیالی کنگفو میکرد. پلیس خودش را رساند و تا رسید بهش پسرک شروع کرد خواندن بخشهایی از انجیل. خدای مهربان. خوشحالم نجاتبخشی. تا پلیس رویش را کرد آن ور باز چند مشت و لگد پراند توی هوا و هرچه فحش کوچه بازاری بود داد. باز پلیس برگشت باز این دعا و اینکه پدرش فردا دارد توی کلیسا مراسم مذهبی بزرگی انجام میدهد و حالا استرس وجود او را گرفته آمده برایش دعا کند.
من دیگر تحملش را نداشتم. دلم نمیخواست تلاشی کنم برای پیدا کردن پریر برق خالی. دلم میخواست تا خاموش شدن گوشی باز هم پادکست گوش بدهم. دلم میخواست هر داستان دیگر که پیش آمده و من دیدم و شنیدم یادم برود. ساعت خودش را رسانده بود روی شش و من هیچ وقت توی تمام عمرم انقدر خوشحال نبودم از ساعت شش صبح. پریدم توی ایستگاه
قطار و بارها بارها بارها از هر ماموری که دیدم پرسیدم اینه پلتفورم قطار لندن؟ عمرا به این موضوع فکر کرده باشم ! آخرین گیتی که برای ایستگاه مترو خانه بود برایم باز نشد چون بلیتهایم همه تاریخشان تمام شده و من
بدون بلیت تا اینجا آمده بودم. از روی گیت پریدم و نیم ساعت، نیم فاکینگ ساعت زودتر از قرار موعود رسیدم خانه. دلم میخواست یک بار دیگر برگردم دوبلین و به افسر ویزا بگویم حالا چی؟ بهم میاد گند بزنم یا نه؟
به مدت یک سال یک «جن حرامزاده» خوابیده بود روی شناسنامهام. عمه میگفت این را. دقیقا از تابستانی که قرار بود بروم کودکستان ثبتنام کنم تا تابستانی که برای کلاس اول اسمم را نوشتند. جن خانگی بود. توی اتاق بیمی
زیر پشت بام خرمایی زندگی میکرد و رفته بود توی چمدان با جلد چهارخانه انگلیسی. یک سال از روی شناسنامهی من که توی جیب آن چمدان بود بلند نشد. آن یک سال که بدون شناسنامه هیچ کودکستانی قبولم نکرد، صبحها با ننه
بیدار میشدم. ننه میرفت درس قرآن توی حسینیه ابولفضل و من مامور مراقبت از بخاری بودم که غذای ظهر روی آن داشت میپخت.
بدری که برمیگشت از مدرسه الفبا یادم میداد. حساب که خودم بلد بودم. کلی وقت خالی داشتم کارت بازی درست کنم و کتابهایی که بچهها گرفته بودند برای مسابقه کتابخوانی کانون را حفظ کنم. آن وقتها کتابهای قشنگی را برای مسابقه میگذاشتند. مثل کتابهای بیتریکس پاتر که بچهای مثل من میتوانست ساعتها برود خانهی همسایه؛ کتاب را با دختران همسایه ورق بزنند و کرمهای بین بیسکوییت مینو را بریزند توی قوطی قرص جوشان و بعد با قاشق هرچقدر خواستند بکشند به بیسکوییت. مثل تنظیم تناسب شیرینی و
شوری نخود و کشمش با تقسیم تعدادشان.
داشتیم به مهر نزدیک میشدیم بدری شروع کرد به زدن پشت دست من. یک سال حواسش نبود یا مهم نبود من دارم با دست چپ مینویسم. گفت «بدبخت امسال هم
ثبت نام نمیشی باید بشینی تو خونه سیمای خانواده ببینیها.» بدم میآمد مدرسه انقدر خرابشده باشد. من که دارم کتاب میخوانم و سواد نوشتن دارم. حساب هم بلدم. آخر چرا باید به دست چپ و راست آدم کار داشته باشند. روز
موعود سمیه دستم را کشید از خیابان رد کرد گذاشت لبهی ایوان نزدیک دفتر. خودش رفت کلاس پنجم. مثل روزهای عاشورا و رد شدن کتل بود آن شلوغی. یکهو صدای جیغ بلند شد. خون بود که فواره میزد. یکی از بچههای شیفت پروین اعتصامی بچهی فاطمه زهرا را هول داده بود و سرش خورده بود پلهی ورودی مدرسه. مدادم را از کیفم بیرون کشیدم و محکم گرفتمش دست راستم. که اگر کسی آمد برای مواخذه و دعوا ایرادی از من پیدا نکند. بالاخره رفتیم کلاس و تا چندماه از نوشتن چیزهایی که بلد بودم خبری نبود.
شب سمیه آمد بالای سرم که » تو مدرسه جز با معلم و مدیر ناظم با هیچکی قرار نی حرف بزنی. کتک خوردی اسم من رو نمیاری کاراتو خودت انجام میدی من رو نکشونن جایی.» اسم کتک با پیشانی پاره شدهی دختر شده بود زق زق توی
سرم. مانتو و مقنعه پوشیدم خوابیدم تا صبح که بوی تریت شیرو نان داغ بالای سرم پیچید. دلم آشوب بود. یک کلوچه با شیر نیدو خوردم. خوبیش این بود از آن به بعد ننه یا حامد مسئول گرفتن نخود از شاتم باقله میشدند و به من کاری نداشتند صبح کله سحر بیدارم کنند.
سمیه گفت «میتونی بری بخوابی. شیفت ظهری.» شیفت ظهر کدام کوفتی بود که حالا باید سر و کله اش پیدا میشد؟ سر ظهر کیفم را انداختم روی کولم و رفتم دم مدرسه. کمی این پا آن پا کردم. بچههای دیگر هم بودند. در باز شد و شد آنچه نباید میشد. بچههای پروین اعتصامی مثل ارتش بلاش به وقت حملهی غرورآمیزشان جلو پیتوس یورش آوردند بیرون. فاطمه زهرایی ها هم کم نگذاشتند رفتند توی دلشان.
خواستم از کنارشان راه باز کنم بروم و از آن به بعد دیگر هیچ نمیدیدم. میشنیدم داد میزدند:» برید بچرید. علفهای تازه علفهای تازه. چی؟ ما چریدیم چیزی نذاشتیم؟ الان مزارتونو گچی میکنیم. اصلن سیمانی که نتونین هیچ وقت ازش بیایین بیرون.» توی ذهنم قبرهایی بود که دیروزش توی حیاط پشتی مدرسه دیده بودم. نمیدانستم یادوارهی شهدای گراش بوده و حق داشتم فکر کنم مزارهای بچههاییست که زیر دست و پا له شدهاند. صدای سمیه توی سرم بود که نباید کمک بخواهم. آرام گرفتم روی زمین و آخرین چیزی که توی ذهنم آمد این بود که مزار گچی یا اصلن سیمانی؟
سرمه را گفته بود زن علی از بندر سفارش بدهد. ننه میگفت این دوده از چربی گوسفند و پارچه است. ریخته بودند توی صدف و او هر شب چوب سرمه و صدف را که پیچیده شده بود توی یک تکه پلاستیک را از یخچال برمیداشت.